ثنا جونیثنا جونی، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

ثنا کوچولو عشق مامان

بدون عنوان

دیگه عشقم خانوم شده میتونه بشینه البته به کمک بالشت نمی دونی کل این کارات برام مثل یک رویا میمونه تو 8 ماهگی نشستن رو داشتی یاد میگرفتی       عاشق خنده هاتم ...
10 مهر 1391

بدون عنوان

دیگه مامان مرخصیش داشت تموم شد دلم خیلی گرفته بود 6 ماه پیشت بودم بعد میخواستم ازت جدا بشم واکسنت رو روز اخر زده بودی حسابی تب کرده بودی منم نتونستم برم سر کار اون روز که پیشت بودم بهترین روز بود چون کنارت بودم فرداش که رفتم خاله با مامانی نگهت داشتن تا الان شبش برات سرلاک گرفتم اولین بار داشتی غذا میخوردی....   ...
9 مهر 1391

سرما تموم شد

دیگه یواش یواش فصل سرما تموم شد عید اومد ..... عیدی که خدا به من لطف داشت یک فرشته پاک رو بهم عیدی داد لطفی که خدا در حقم کرد تا آخر عمر سپاسگذارم ازش       ممنونم خدایا..........ممنون  
9 مهر 1391

عکس منتخب...

یک عکسی داری که 3 ماهت بود بابایی محمود ازت با موبایل گرفته بابایی خیلی دوست داره چون اولین نوه هستی خیلی براش عزیزی برای همین تو گوشیش پر عکسته یکی از اون عکسها که هر کی دیده عاشقت شده ایییییینننننننننننننهههههههههه...........     ...
9 مهر 1391

بدون عنوان

اولین مسافرتمون به شمال بود هوا خیلی سرد بود من میترسیدم نکنه سرما بخوری این عکس هارو تو عروسی ازت گرفتم   دیگه عید داره تموم میشه  چند تا عکس سیزده بدر که رفتیم به پارک چیتگر.. ...
9 مهر 1391

با ثنا در بهاری نو....

برای عید عمه سحر اومد خونمون مهمونی این مهمونی براش خیلی فرق داشت چون یک فرشته پاک خونمون بود عید خیلی زیبایی بود کلی ازت عکس گرفتم 5 ماهت شده بود   ...
9 مهر 1391

عاشورا با ثنا

چهاردهمین روز به دنیا اومدنت مصادف بود با عاشورا به خاطر سرما با هم دیگه خونه موندیم ولی بابایی اینا رفتن بیرون.من خدا رو شکر میکنم که نانازی مثل تورو بهم داد یا عاشورا با یک حس جدید.....  چند تا عکس از اون دوران میذارم.... دایی داوود با ثنا گلی در روز عاشورا عکس بابایی با ثنا جونی..   ...
9 مهر 1391

دهه ثنا گلی

دیگه ده روز گذسته بود باید برای ده میبردمت حموم چون خیلی جوجوی کوچولویی بودی ترسیدم ببرمت حموم برای همین مامانی تورو برد حموم منم شب کلی کار داشتم برای اینکه مهمون دعوت کرده بودیم البته مهمونهای خودمونی بودن چون تو محرم بود جشن نگرفتیم فقط شام دادیم.مهمونامونم عمو رسول و عمو جلیل و عمه طوبی اعظم بودند همه کلی ذوق داشتن که تو رو بغل کنن همش رو دست اینو اون بودی منم دلهره داشتم که نکنه بیفتی؟ تازه از حموم اومده بودی بیرون  مثل هلو قرمز شدی؟ ...
9 مهر 1391